اَمان از این اُردیبعشق که تمامِ قندهایِ نخورده را در دلِ من آب می کند که انگار اصلا عاشقم که انگار تو اینجایی و من بی خیالِ تمامِ این خستگی هایِ روزگارم که انگار تو خبر از شکوفه ها آورده ای که انگار تو در گوشم صبحِ یک صبح اردیبعشق گفته ای بخواب جانم اردیبعشق است و شب که میشود تمام بی قراری ها سراغت را میگیرند تمام کمبود ها حس میشوند و تمام دلتنگی ها مشت به مشت در سرت کوبیده میشوند شب که میشود تمام نبودنت در تمام وجودم فریاد میکند بدون تُو هیچ میلی به خود ندارم انگار اصلا نمیشناسم خودم را و انگار هیچوقت توجهی به خود نداشته ام میفهمی خانه بدون صاحب خانه چقدر میتواند دلگیر و غریب باشد میدانی من بدون تُو چقدر از خود و دنیای اطرافم فاصله دارم من دستهایم را به تـــو میسپارم تو شانههایت را به من پایانی زیباتر از این برای دلتنگی نیست گاهی دلم بهانه جو می شود می گیرد و نفس ت را بَند می آورد گاهی دلم برای تو تندتر می زند در هر دم و بازدمی قُرص و محکم عشق را فریاد می زند گاهی دلم همانی را می خواهد که نیست آشوب می زند بیقرار می شود بیقرارِ بیقرار تو همانی که دلم میخواهد شصت سالگیهایم را در کنارش بگذرانم هفتاد سالگی و .. را تو دقیقا همان یک نفر هستی که دلم میخواهد پا به پایش پیر شوم تو همان یاری هستی که شهریار میگوید بدونِ وجودش شهر ارزش دیدن را هم ندارد عشق ات را باید سَر کشید پیش از اینکه زنگ قطارِ ایستگاهِ آخرِ زندگی به صدا در بیاید
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|